سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


کاش هنوزم همه رو 10 تا دوس داشتیم....بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم،حالا که بزرگیم چه دلتنگیم!...کاش دل هامون به بزرگی بچگی بود...کاش همون کودکی بودیم که حرفاشو از نگاش میشد خوند....کاش برا حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم...کاش برا حرف زدن فقط نگاهی کافی بود...کاش قلبهامون تو چهرمون بود...اما حالا اگه فریادم بزنیم کسی نمیفهمه، ودل خوش کردیم که سکوت کردیم....دنیا رو ببین!بچه که بودیم از آسمون بارون میومد،بزرگ که شدیم از چشمامون میاد!بچه که بودیم همه چشمای خیسمونو میدیدن،بزرگ که شدیم هیشکی نمیبینه...بچه بودیم تو جمع گریه میکردیم،بزرگ شدیم تو خلوت...بچه ک بودیم همه رو 10 تا دوس داشتیم...بعضی هارو کم و بعضی هارو بی نهایت و بعضیارو هـ ـیـ ـچـی!!! بچه که بودیم قضاوت نمیکردیم و همه یکسان بودن....بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد"اندازه ی دوست داشتنمون تغییر کنه"....بچه که بودیم دعوا میکردیم یه ساعت بعد یادمون میرفت،بزرگ که شدیم گاهی دعوا هامون سالها طول میکشه وآشتی نمیکنیم....بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود....بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه....بچه بودیم درد دل هامونو با هزار ناله میگفتیم همه میفهمیدن...بزرگ شدیم درد دل هامونو به صد زبان به کسی بگی....هیچ کس نمیفهمه...

بچه که بودیم،بچه بودیم...بزرگ شدیم،بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بــچــهـ هم نیستیم...

http://img4up.com/up2/97838363784512242339.jpg


| پنج شنبه 91/4/29 | 7:10 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

خدا:بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

بنده:خدایا!خسته ام!نمیتوانم

خدا:بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده:خدایا!خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم

خدا:بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

خدا:بنده ی من فقط یه رکعت نماز وتر بخوان

بنده:خدایا!امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا:بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو"یا الله"

بنده:خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد

خدا:بنده ی من همآنجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو"یا الله"

بنده:خدایا هواسرد است!نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیآورم

خدا:بنده ی در دلت بگو یا الله ما نماز شب را برایت حساب میکنیم

بنده:(اعتنایی نمیکند و میخوابد)

خدا:ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفتم اما او خواب است چیزی به اذان صبح نمانده،اورا بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه:خداوندا! دوباره اورا بیدار کردیم،امّا باز خوابید

خدا:در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه:پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود

خدا:اذان صبح را میگویند،هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا میشود خورشید از مشرق سر بر میآورد

ملائکه:خداوندا!نمیخواهی با او قهر کنی؟!

خدا:او جز من کسی را ندارد،شاید توبه کرد

"<«بنده ی من هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یکی بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری»>"

 


| سه شنبه 91/4/20 | 11:24 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

وقتی دوستانت تَرکَتـــ میکنند

وقتی همـہ عالم و آدم دور و بَرَت را خالی میکند

وقتی عزیز ترین کست دیگر کنارت نیستـ.ـ.ـ

وقتی، از همــہ دل می بُرے

آن زمان اوج تنــہایے توستـــ

نہ کاری از دست تو بر میآید نـہ اطرافیان

این موقع است کـہ باید بسوزی و بسازی

حس میکنی نبودن در این دنیای لعنتے بــہترین کار ممکن است

ندایی از درون بـہ تو میگوید"بگذار از این من لعنتے راحت شوم"

بگذار خلاص شوم از بودنی کہ با نبودن ـہیچ تفاوتی نمیکند

آ ـہستـہ

آ ـہستــہ

آ هسـ تــہ

میروی کہ آزاد شوی

فقط بـہ آزادی فکر میکنی

برو

برو

از این بـہ بعد تو آزادے

آزادِ آزاد

میروم کہ کار خودم را تمام کنم

.

.

.

دست نگــہدار!

پشت سرم را نگاه میکنم

کسی را نمی بینم

ــہیچ کس نیستـــ

.

.

پاهایم با من ـہمراـہی نمیکنند

درست عین رباطی شدہ ام کـہ یـہ نفر از حرکت نگــہ ام داشت

(چند ثانیــہ سکـــــــــــوت مطلق)

نـہ انگار اشتباه میکنم

هنوز یـہ نفر هست کــہ بـہ اندازہ تمام تنــہایے هایم

حسش میکنم

او هست کـہ من نیز هستم

خدایم با من است

همیشــہ....

در همہ حال....

در همہ جا....


پ.ن : آن سوی نا کامی ها، خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشته هاست ...

 

http://s2.picofile.com/file/7169076555/Photo_skin_ir_Light216.jpg


| پنج شنبه 91/4/8 | 5:13 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

یک لیوان آب

چند قرص

همه را چشم بسته سر مے کشم

دمے مے خواب َم

هنوز هم چشمانم بسته است

توے دلم مے شمرم

یک ..دو ..سه ...چهار ....

آخ
لبم را آرام گاز مے گیرم

بوے تنهایے تمام فضاے ذهنم را پر مے کند

همه جا تاریک است

صدایے مدام در درونم مے گوید :

چشمهایت را ببند.

باز نکن

به هیچ چیز فکر نکن

آرام باش.

حس مے کنم دستے آرام آرام روے موهایم مے لغزد

پر مے شوم از یک حس ِ غریب

پلک هایم مے جنبد

: باز نکن

خوبه ..خوبه ...

با خودم مے گویم این بار خواب نیست

آه ..

پس هستے
...
مے خواهم حرف بزنم

آرام لبانم را مے گشایم

: دلم مے خواهد راه برویم

در دل ِ یک طبیعت بکر

جایے پر از برف شاید

من بدوم

و رد پاهایم

از تو دور شوند

تو دستهایت را باز کنے

و من باز هم بدوم

و آغوش گرمت

پناهم دهد ...

سکوت ...
سـ کـ وت ...
سکوت ...
...
دلم نمے خواهد چشمانم را باز کنم

تلاش مے کنم بخوابم

مرا ببوس

نوازش گرم دست خیالے ِ تو

و
لالایے سکوت شب

براے آسوده خوابیدن کافیست

"شب بخیر ... آسمان ِ من !"

http://up.vatandownload.com/images/ucclm09roldpsbk0zci.jpg



| پنج شنبه 91/4/1 | 3:32 صبح | نیلوفــر سـرابـِی | نظر