سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


اُســتوار تر از این ها ندیده ام ...

قدم هایت را می گویم ؛

که خرامان خرامان از کنار ِ من رد می شوند ،

بی آنکـہ حتی نگاهی به من بیفکنند ،

به راه خود ادامه میدهند ...

زیبا تر از این برق ها ندیده ام 

چشمانت را می گویم

ولی ای کــاش لحظـہ ای ،حتی لحظـہ ای

به چشمان ِ من دوختـہ می شد ...

کلمه ای با مَن حرف میزد 

کـآش ...

مهربان تر از دستانت ندیده ام ...

چه فایده !

وقتی حتی دَمی آنهارا احساس نکرده ام ...

حتی ذره ای به دست های من گره نخورده ،تا گرمـایش را درک کنم ...

بس نیست این همـہ شکنجه ؟!

من و تو ،

با هَم ،

روزی ،

این همـہ ، تفاهُم داشتیم 

حال این همـہ بی تفاوتی را از کجا آورده ای ؟

این سرسری رد شدن از کنار ِ دل ِ من ...

ولی من هنوز دوست دارم این بی تفاوتی هـارا ...

این شکنجـہ هارا ...

این شکنجـہ های قشنگ را ...

عشق،عاشقانه،شعر عاشقانه،دلنوشته،روز نوشت های من

+پر از سکوت ... پر از حرف هایی که بلعیدم ... من دیگـــــر من نیستم....هیچ گاه دیگر من نمیشوم... احساس در من ته کشید .... پایانــم نزدیک است...من به پایان رسیدم! ... پایـآن ...پایـآن ...پایـآن ...

+چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد ... جُز تو ... که تو هم نیستی ...

+چهارم ِ فروردین تولدمه :) ... اوهوم


| پنج شنبه 92/1/1 | 12:18 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر