سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


وقتی دوستانت تَرکَتـــ میکنند

وقتی همـہ عالم و آدم دور و بَرَت را خالی میکند

وقتی عزیز ترین کست دیگر کنارت نیستـ.ـ.ـ

وقتی، از همــہ دل می بُرے

آن زمان اوج تنــہایے توستـــ

نہ کاری از دست تو بر میآید نـہ اطرافیان

این موقع است کـہ باید بسوزی و بسازی

حس میکنی نبودن در این دنیای لعنتے بــہترین کار ممکن است

ندایی از درون بـہ تو میگوید"بگذار از این من لعنتے راحت شوم"

بگذار خلاص شوم از بودنی کہ با نبودن ـہیچ تفاوتی نمیکند

آ ـہستـہ

آ ـہستــہ

آ هسـ تــہ

میروی کہ آزاد شوی

فقط بـہ آزادی فکر میکنی

برو

برو

از این بـہ بعد تو آزادے

آزادِ آزاد

میروم کہ کار خودم را تمام کنم

.

.

.

دست نگــہدار!

پشت سرم را نگاه میکنم

کسی را نمی بینم

ــہیچ کس نیستـــ

.

.

پاهایم با من ـہمراـہی نمیکنند

درست عین رباطی شدہ ام کـہ یـہ نفر از حرکت نگــہ ام داشت

(چند ثانیــہ سکـــــــــــوت مطلق)

نـہ انگار اشتباه میکنم

هنوز یـہ نفر هست کــہ بـہ اندازہ تمام تنــہایے هایم

حسش میکنم

او هست کـہ من نیز هستم

خدایم با من است

همیشــہ....

در همہ حال....

در همہ جا....


پ.ن : آن سوی نا کامی ها، خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشته هاست ...

 

http://s2.picofile.com/file/7169076555/Photo_skin_ir_Light216.jpg


| پنج شنبه 91/4/8 | 5:13 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر