سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


 

از مرز خوابم میگذشتم

 

سایه ی تاریک یک نیلوفر

روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود

کدامین باد بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

هر کجا که من گوشه ای از خودم را مُرده بودم،

یک نیلوفر روئیده بود

وساقه ی نیلوفر بر گِِرد همه ی ستون ها می پیچد

نیلوفر


روئید:

ساقه اش از تهِ خوابِ شفافم سر کشید

چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم:

نیلوفر

به همه ی زندگی ام پیچیده بود

در رگ هایش من بودم که می دویدم

هستی اش درمن ریشه داشت

همه ی من بود....

همه ی من بود....

 

 

 

 


| یکشنبه 90/12/7 | 6:58 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر