سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


اینچنین که اضطراب و پریشانی

به وجودت چنگ انداخته است

گمان می بری

هیچ گآه

صبح را نخواهـی دید

بی خویش و پریشان

تپش های آن گنجشک ِ سینه اَت

چنان محتضری ست

به وقت حلول مرگ

گیج میخوری و ویرانی

به شکل قصر مخروبه ای با یاد های پر غرور اما

نا توان

تنها و دوردست

هیچ تسکینی نمی یابی

ابر ِ روحت

با خمیازه ای طویل

مایوس و خسته دور میکند

یادهای باران دیرین را

خود را

چون سنگی حقیر

برمیانه راه میبینی

از هر طراوتی و تماشائی

تُــهــی ...

لبریز از اضطراب پاخوردن و پرتاب شدن

و در سکون و زوال خاک ِ دور از چشم راه

مدفون شدن

فکر میکنی

هیچ نداری

هیچ نداشته ای

و همواره خویش را فریب داده ای

بی رحمانه ترین باد های پر از غبار و گرد

تو را در میان میگیرند

و جز زخم خار

نثاریت نیست

به مختصری می مانی

که در حضور ِ بی ترحم ِ مرگ

برایش طراوت هرگلی بی رنگ است ...

احساس میکنی تورا

هیچ چیز شاد نمی تواند کرد

و نغمه های شادمانه دور و شکسته تاری را 

مدام با خود مرور میکنی

و حضور یک دست پر شور را

آرزو میکنی

برابر چشمت

پرده ای می افتد و رنگ پنهان و باطن هر چیز

مضحک و زشت

رخ میکند

آه ...

ای پریشانی شدید!

اینک وقت تو با رنگ هر بدی

مُکدَر است ...

اضطراب,پریشانی,بیخوابی,تکیه گاه,شعر عاشقانه,دلنوشته,

پی نوشت:در این پریشانی ها ، کاش آرزوی دست ِ پر شور ،

دستی جز "خُـــدا" نباشد ...


| سه شنبه 92/4/11 | 1:16 صبح | نیلوفــر سـرابـِی | نظر