سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


گـآهی حتی هـراسی ندارم

از فـراموش شدن

کوله بار خاطره ام را می بندم

که سفر کنم ؛

از خاطر ِ تمـام آدم هـای این شهر ...

ولی می ترسم از این که

فراموش کردن ِ تو

بر بـادَم دهد ...

به جبر باید مـاند،

در مـیان ِ کسانی که نه تو را میفهمند،

نه بودنت را حس میکنند،

و نه جای ِ خـآلی ات را ...

کسانی که آغوش نمی شوند برای گریه های شبانه ات ...

.

.

.

ولی من می روم ،

"از یـآد"رفتن شاید از "بر بـآد" رفتن بهتر باشد ،

شاید هم با "از یاد" رفتن ، "بر بـآد" رفتم

اما یادتان نرود من هم روزی بودم ؛

نـَشــد که باشـــم ...

پ.ن:همین که با منت هستی هم کــافی ست! ....

نیستی اَت،نیست اَم میکند ...


| سه شنبه 92/3/14 | 7:43 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر