سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


به دادگاه اشتیاق،احضار شدم
درآنجا "قاصدک" قاضی بود،
وکیل "اشک"بود،
شاکی"معشوق" بود و تماشاگران همه "عاشق" بودند...
قاصدک پرسید جرمت چیست؟
گفتم:بی گناهم...
شاکی خندید...
تماشاگران ناپدید شدند،وکیلم حرفی نزد...
قاصدک به شاکی گفت شکایتت چیست؟
نیم نگاهی به من کرد وگفت
ازدلم شاکی ام که متهم به بی تفاوتی ست
وکیلم با صدای بلند بارید،تماشاگرانناپدیدشدندوقاضی آهسته وآرام رفت...


| سه شنبه 90/11/11 | 8:3 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر