سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


هیچـکس نمیبیند جدا شدن برگ را

از شاخه ی خشکی که مدت ها حافـظ و پشتیبانش بوده

هیچـکس حِـس نمی کند که این برگ خشک 

چگونه بـ ـ ـی روح و مایوس و بـ ـ ـی جـان

بر زمین می اُفتد 

هِـی تو که ظالمانه لگدمالش می کنی ...

صدای خِـرِچ خِـرِچ ، همان فریـ ـ ـاد ِ دلش است !

و تو که آن را می سوزانی تا خود را گرم کنی ،

فراموش کرده ای که روزی

زیر سایه اش بهترین روزهای زندگی ات را سپری میکردی ؟!

هیچـکس نمیفهمید ...

هیچکس درک نمیکند ؛

وقتی اشک ِ روی ِ گلبرگ ِ نیلوفر را شبنم تلقی میکنند !!!

صدای غنچه ی کوچک را می شنوم که 

با چشمانی لبریز از اشک(!)

میگوید تا وقتی تازه و خوشبو هستم در دست ها می چرخم ...

همین که پـژمرده(×) شدم

راحت زیر ِ پـا لگدمال میشوم ... :(

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

اشک نیلوفر,شعر عاشقانه,دلنوشته

+در بین نظرات خوانندگان وبلاگم ،"یک نفر بی نام و نشان" هست که من عجیب امیدوارم آن یک نفر تو باشی!!

+شاید کمی آرامــ ـ ـ تر می شدم ... فقط و فقط اگر میفهمیدی ... حرف هایم به همین راحتی که میخوانی، نوشته نشده اند ...!

+عاشق ِ این قسمت ِ آیه ی38 زمر َم که میگوید؛ قُل حَسبــِیَ اللهُ : بگو خدا برایم کــــافی ست !

+ و سخت ترین روزهای زندگی ِ من در حال ِ سپری شدن هستن! خُـدایا ! منو که یادت میمونه ؟! :) 

+جای محدثه تو وبم خیلی خالیه! خیلیم دلتنگ ِ مهدیـه اَم ... ایشالا زودتر برگردن :) 


| یکشنبه 91/11/15 | 4:31 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر