عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوســــــــــــتت دارم.

دلت را می بویند

روزگار غریبی ست

وعشـــــــــــــــق را

کنار تیرک راه بند  تازیانه میزنند

در این بن بستٍ کج وپیچٍ سرما آتـــــــــــش را به سوخت بار سرود وشعر

فروزان میدارند

روزگــــــــــــــــــــــــــــار غریبی ست ،نازنین

وتبسم را بر لب ها جراحـی میکنند

وترانه را بر دهان .

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد...

ســــــــــــــــــــــــــــوز عـــزای مابر سفره نشسته است

خــــــــــــــــــدا را بر پستوی خانه نهان باید کرد....


| یکشنبه 90/11/30 | 11:36 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

به دادگاه اشتیاق،احضار شدم
درآنجا "قاصدک" قاضی بود،
وکیل "اشک"بود،
شاکی"معشوق" بود و تماشاگران همه "عاشق" بودند...
قاصدک پرسید جرمت چیست؟
گفتم:بی گناهم...
شاکی خندید...
تماشاگران ناپدید شدند،وکیلم حرفی نزد...
قاصدک به شاکی گفت شکایتت چیست؟
نیم نگاهی به من کرد وگفت
ازدلم شاکی ام که متهم به بی تفاوتی ست
وکیلم با صدای بلند بارید،تماشاگرانناپدیدشدندوقاضی آهسته وآرام رفت...


| سه شنبه 90/11/11 | 8:3 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

فریاد و سکوت ،گاهی در هم می آمیزند

و من حیران مانده ام

که کدام یک از این دو برایم لالایی می خوانند وصدایش گوشنواز تر است...

ولی دیریست که دریافته ام

که هرکدام از آنها آهنگ خاص خود را دارند.

"سکوت"کلام بی کلامی ست

که گاهی شادی را نگاه میدارد وغم را به فریاد می سپارد

"فریاد"دل را از غم خالی میکند تا آن را با سکوت پر کند...


| یکشنبه 90/11/2 | 11:55 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

تو که عروسکت را

باتمام دنیا عوض نمی کردی

و با گریه می گفتی

به کس نمی دهم

حتی اگر تمام آب نبات های دنیا رابیاوری!

حالا چه شده است که او را نمی خواهی

(عروسک گریه اش بند نمی آید...)


| یکشنبه 90/11/2 | 6:41 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر