سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


باران,شعر عاشقانه بارانی,دلنوشته

آوا هایـی به گوش می رسد ،

قــدم برمی دارم،نـزدیک می شوَم ...

نزدیک ُ نزدیکـتر ...

صـدا هایـی از دور 

انگـآر مــرا می خوانند ؛

نـام ِ خود را می شنوم ...

تـرکیبی از "زوزه هـای بــآد هـای وَحشـی" ،

"نسـیم هـای سرگردان" ،

و این "نجـوا هـای ناآشنا" ...

هـر چه نزدیکتر می شوم

خَـفیف تر احساسشان می کنم ،

نمی شنوم ...
.
.
.
سرود ِ دسته جمعی ِ جیرجیرک هـا

همیشه به من آرامـش ِ خاصّی می بخشد ...
.
.
چشم هـآیم ، گرم ِ خواب ِ سبزی 

به روشنی ِ برگ ...

دوباره شروع می شوند این نـوآ هـا ...

غرق ِ نیـایش می شوم که فراموششان کنم 

آرام آرام ...

سنگینی ِ پلـک هایم را احساس می کنم ...

بی توجه به صـدا های گنگ اطراف ،

به خـواب می روم ...

خوابی سبز تر از سبز ،

همیشه با خدایَـم همدم بودن 

به من آرامش ِ خاصّی می بخشد ؛

مثل ِ صدای جیرجیرک ها ،

در سپیدی ِ شب ،

در آبی ِ بـآران ... !

باران,شعر عاشقانه بارانی,دلنوشته

پی نوشت:عجب بارونی ! :)


| شنبه 92/1/17 | 1:35 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر