عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


شب بود و همه جا تاریک

صدا ،فقط ی باران بود که بر شیشه ها چنگ میزد

آرامــ آرامــ چشمانم را گشودم

همه جا خیس ِ خیس بود

مدتی طول کشید تا آنچه گذشته را به خاطر بیاورم

چقدر ـــخت ا ـــت و عذاب آور

به خاطر آوردن دیگرانی که نیستند

یا بهتر بگویم، به یاد آوردن کسی که نیست!

چگونه میتوانم تاب بیاورم و ا ــــتوار بمانم

دلتنگ تو ام ...

از نبودنت می تر ــــم و از بودنت دلهــره دارم ,

و باز هم می مانم میان بودن و نبودن تو

همان برزخ ِ بیخود ِ همیشگی ... !

دلم میخواهد چشمانم را ببندم

شاید با گشودن دوباره آن

زندگی چهره ی دیگری از خود نشانم دهد؛

چهره ای که همیشه در رویا هایم می پروراندم!

دلم میخواهد چشمانم را ببندم ...

شاید با گشودن دوباره آن ....زندگی چهره ی دیگری از خود نشانم دهد؛

"چهره ای که همیشه در رویا هایم می پروراندم!"

http://aks.akkasee.com/files/gallery/heidariyan%203006.jpg

http://img4up.com/up2/42357750275524173155.jpg :پ.ن1:هِـی تو!رهگذر...همه این هارا میبینی،اما فقط میشنوی و میروی، .... اما من میبینم و آرام آرام از غصه آب میشوم ....

http://img4up.com/up2/42357750275524173155.jpg :پ.ن2:کپی برداری از این متن،بدون ذکر منبع، پیگرد ِ اُخروی دارد !!! :دی



| دوشنبه 91/6/6 | 11:46 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر