همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بي خبرم
رفتي و هيچ نگفتي که چه در سر داري
رفتي و هيچ نديدي که چه آمد به سرم
گرمي طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخي رويم از اين است که خونين جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نيست
آخر آنگاه که در ياد توام در سفرم
اين چه کرده است که هرروز تورا مي بيند؟
من از آيينه به ديدار تو شايسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم اين دوري را
عهد بستم ولي از عهد خودم مي گذرم
مثل ابري شده ام دربه درِ شهربه شهر
واي از آن دم که به شيراز بيفتد گذرم...