بچه که بودم از جريمه هاي نانوشته که بگذريم سلماني و ساعت و سيب سکه و سلام و سکوت و سبزي صداي بهار هفت سين سفره ي من بود بچه که بودم دلم براي آن کلاغ پير مي سوخت که آخر هيچ قصه يي به خانه نمي رسيد بچه که بودم تنها ترس ساده ام اين بود که سه شنبه شب آخر سال باران بيايد بچه که بودم آسمان آرزو آبيو کوچه ي کوتاه مان پر از عبورچتر و چلچراغ و چلچله بود