سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


 

http://s1.picofile.com/file/7275612903/15.gifمعرفی خودم:


خود را بهـ تمسخر گرفتهـ امـ
از عشـقـ مینویسـمـ ... اما عاشـقـ نیسـتمـ
از درد مینویسـمـ ... اما دردمنـد نیستـمـ
از غمـ و اشـکـ مینویسـمـ ... اما سرمستـ و خندانـمـ
مـرا جـدیـ نگیـر
منـ همـهـ آنچهـ میگویـمـ هستمـ و هیـچـ نیسـتمـ
به گمـانمـ منـ " دیوانـه ای " بیـشـ نیسـتمـ !!!

و اینـ منمـ
دخترى تنها در آستانهـ فروپـاشىـ ذهنـىـ !!

+خوش اومدین


| یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/9 | 12:26 صبح | نیلوفــر سـرابـِی

همیشه وقتی میگفتن "ده سال پیش" فکر میکردم باید سالهای خیلی دوری باشه.

الان فهمیدم که بیشتر از ده سال پیش من برای اولین بار اینجا نوشتم. الان دیگه دقیقا نمیدونم ده سال خیلی دوره یا انگار همین دیروز بود...

این روزا بیشتر از همیشه دلتنگی عین یه وصله ی ناجور روی سینم سنگینی می کنه، شاید بخاطر همین بیشتر میام و خودم رو توی گذشته ها غرق میکنم. که بیشتر دلتنگ شم؟ نمیدونم

فقط میدونم که زمان زیادی گذشته، از اینجا، از دلتنگی، از همه چی...


| یکشنبه 101/6/13 | 1:22 صبح | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

یک وقت هایی تمام روز و شبمان را در پیامرسان اینجا میگذراندیم.زمانی نسبتا زیاد! باهم شعر میخواندیم ،از بحث و دعواهایمان گرفته تا تمام شیطنت هایی که در در و دیوار پارسی بلاگ از خود به جا گذاشتیم :) از کمپ ترک اعتیادمان به اینجا ... هیچکداممان توانایی درک امروز را نداشتیم که حتی همدیگر را فراموش کرده باشیم ...

وقت هایی که مدت زمان به روز کردن خانه هایمان به چند روز نمیکشید. اما حالا به سیصد روز! و از بینمان خیلی ها به چند سال هم میرسد. این یعنی همه ی ما عوض شدیم ... همه ی ما از تمام چیزهایی که دوست داشتیم گذشتیم! حالا گذشتیم یا جایگزین کردیم که بگذریم و بگذرانیم بماند!

مرگ آرزو ها دردناک است ...

فقط ای کاش این وسط ، میان این گذر ها و رهگذرها یادمان نرود زندگی کنیم.

+ به اندازه ی تمام روزهایی که اینجا گذشت ، مرورش به من حس خوب داد. همیشه اینجارو به عنوان اولین فضای مجازی ای که من باهاش اشنا شدم از همه جا بیشتر دوست دارم . همون عِرق خاص و اینا :دی

دوست داشتن


| دوشنبه 96/12/14 | 9:44 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

در مکـاشفه ی درخت و بـاران

تو کجایی ای پـرنده ی کوچک و شـادمان

صبا سرود:

در سوی حادثه ایستاده ای

ای تکاپوی سبز !

و در هجوم این همه باد های مخالف

به رنگ ستیز در آمده ای

چنانکه گاه

رنگ خویش را

گم میکنی ...

ای غریزه های سالم و پاک

ای سرشاری بدوی !

این تن ِ خـاک آلود

به دست آبی بارانی

که روز آغاز

بهار را به فصل بخشید

اندیشه میکند

ای عاشق ِ یگـانگی ِ بکـر !

شراب عشق تو کهنه تر است

یا طعم ِ تلخ ِ پریشانی؟!

خسته مخوان

بهار را از گلوگاه ِ خویش بخوان

شادمانه بخوان

ای پرنده ی ِ خیس ِ شوق!

وقتی تو میخوانی

دردی نیست

تــرآنه ی ِ تو 

دستان ِ مرا بیدار میکند ...

فــردا

میان شکوفه ها خواهی خواند ...

ای برکه ی ِ شفاف ِ عشق !

این همه جویبار منفرد

از تو 

به وحدت می رسند ...

اکنون

این صورت ِ من است

که در آینه خیس چشمان تو

پیداست ...

ای بـــــــآنو ی ِ شاد !

هزار راه نزدیک است

و عِــطر ِ باروری

نیلـوفران ِ آبی را

در استغنای ِ تامل شان

اشارتی ست ؛

که تو آن را خوب میفهمی

نگاه

بَسنده است ...

دلنوشته,شعر عاشقانه,متن عاشقانه,عاشق یگانگی بکر!

پی نوشت:نماز و روزه هـاتون قبول :)

منو دعا کنید .. خیلی محتاجشم ...


| سه شنبه 92/4/25 | 10:26 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

اینچنین که اضطراب و پریشانی

به وجودت چنگ انداخته است

گمان می بری

هیچ گآه

صبح را نخواهـی دید

بی خویش و پریشان

تپش های آن گنجشک ِ سینه اَت

چنان محتضری ست

به وقت حلول مرگ

گیج میخوری و ویرانی

به شکل قصر مخروبه ای با یاد های پر غرور اما

نا توان

تنها و دوردست

هیچ تسکینی نمی یابی

ابر ِ روحت

با خمیازه ای طویل

مایوس و خسته دور میکند

یادهای باران دیرین را

خود را

چون سنگی حقیر

برمیانه راه میبینی

از هر طراوتی و تماشائی

تُــهــی ...

لبریز از اضطراب پاخوردن و پرتاب شدن

و در سکون و زوال خاک ِ دور از چشم راه

مدفون شدن

فکر میکنی

هیچ نداری

هیچ نداشته ای

و همواره خویش را فریب داده ای

بی رحمانه ترین باد های پر از غبار و گرد

تو را در میان میگیرند

و جز زخم خار

نثاریت نیست

به مختصری می مانی

که در حضور ِ بی ترحم ِ مرگ

برایش طراوت هرگلی بی رنگ است ...

احساس میکنی تورا

هیچ چیز شاد نمی تواند کرد

و نغمه های شادمانه دور و شکسته تاری را 

مدام با خود مرور میکنی

و حضور یک دست پر شور را

آرزو میکنی

برابر چشمت

پرده ای می افتد و رنگ پنهان و باطن هر چیز

مضحک و زشت

رخ میکند

آه ...

ای پریشانی شدید!

اینک وقت تو با رنگ هر بدی

مُکدَر است ...

اضطراب,پریشانی,بیخوابی,تکیه گاه,شعر عاشقانه,دلنوشته,

پی نوشت:در این پریشانی ها ، کاش آرزوی دست ِ پر شور ،

دستی جز "خُـــدا" نباشد ...


| سه شنبه 92/4/11 | 1:16 صبح | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

گـآهی حتی هـراسی ندارم

از فـراموش شدن

کوله بار خاطره ام را می بندم

که سفر کنم ؛

از خاطر ِ تمـام آدم هـای این شهر ...

ولی می ترسم از این که

فراموش کردن ِ تو

بر بـادَم دهد ...

به جبر باید مـاند،

در مـیان ِ کسانی که نه تو را میفهمند،

نه بودنت را حس میکنند،

و نه جای ِ خـآلی ات را ...

کسانی که آغوش نمی شوند برای گریه های شبانه ات ...

.

.

.

ولی من می روم ،

"از یـآد"رفتن شاید از "بر بـآد" رفتن بهتر باشد ،

شاید هم با "از یاد" رفتن ، "بر بـآد" رفتم

اما یادتان نرود من هم روزی بودم ؛

نـَشــد که باشـــم ...

پ.ن:همین که با منت هستی هم کــافی ست! ....

نیستی اَت،نیست اَم میکند ...


| سه شنبه 92/3/14 | 7:43 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر

باران,شعر عاشقانه بارانی,دلنوشته

آوا هایـی به گوش می رسد ،

قــدم برمی دارم،نـزدیک می شوَم ...

نزدیک ُ نزدیکـتر ...

صـدا هایـی از دور 

انگـآر مــرا می خوانند ؛

نـام ِ خود را می شنوم ...

تـرکیبی از "زوزه هـای بــآد هـای وَحشـی" ،

"نسـیم هـای سرگردان" ،

و این "نجـوا هـای ناآشنا" ...

هـر چه نزدیکتر می شوم

خَـفیف تر احساسشان می کنم ،

نمی شنوم ...
.
.
.
سرود ِ دسته جمعی ِ جیرجیرک هـا

همیشه به من آرامـش ِ خاصّی می بخشد ...
.
.
چشم هـآیم ، گرم ِ خواب ِ سبزی 

به روشنی ِ برگ ...

دوباره شروع می شوند این نـوآ هـا ...

غرق ِ نیـایش می شوم که فراموششان کنم 

آرام آرام ...

سنگینی ِ پلـک هایم را احساس می کنم ...

بی توجه به صـدا های گنگ اطراف ،

به خـواب می روم ...

خوابی سبز تر از سبز ،

همیشه با خدایَـم همدم بودن 

به من آرامش ِ خاصّی می بخشد ؛

مثل ِ صدای جیرجیرک ها ،

در سپیدی ِ شب ،

در آبی ِ بـآران ... !

باران,شعر عاشقانه بارانی,دلنوشته

پی نوشت:عجب بارونی ! :)


| شنبه 92/1/17 | 1:35 عصر | نیلوفــر سـرابـِی | نظر